مادلین آهی کشید و با دستی موهایش را برس زد. “ما یک گاز گرفتیم.”
در پناه درب مغازه، پسری بی خانمان دستش را به جیب کتش برد. آن شب خیابان ها خلوت بود. هیچ باشگاهی برای درخواست پول نقد وجود ندارد. فقط او بود و سرما.
او آرزو می کرد که ای کاش اینقدر با او بداخلاق نبود، اما تو گاهی اینطور می شدی. تو نمیخواستی به این چیزا جواب بدی او داشت از چیزی بیرون می آمد، خیلی سخت می گذشت، اما حداقل با او صحبت می کرد.
آنها در واقع گفتگوی طولانی داشتند، نه اینکه او چیز زیادی در مورد آن به یاد داشته باشد. در پایان، او به او خم شد و برای یک دقیقه فکر کرد که او می خواهد او را ببوسد. او بدش نمی آمد که
شکرش را در گوشش زمزمه کرده بود، نفسش روی گونه اش داغ بود، و یک دستبند طلایی را از روی مچش انداخته بود. او حالا آن را در دستانش چرخاند و فکر کرد که چقدر ارزش دارد. چند وعده غذایی، مشکلی نیست. شاید بیشتر.
آن را به او داده بود و گفته بود که می خواهد به یک سفر طولانی برود.
و او نبود. او در آن زمان آن را به عنوان ظلم تلقی کرده بود. اما، با فکر کردن به آن، شاید او فقط مهربان بود. پسر از نگاه چشمانش فکر نمیکرد که میخواهد به هر کجا که او میرود سر کند.
چهار
” وون، وون نبرد گوتیک! دو، دو نبرد گوتیک! جیک با خوشحالی به اطراف سنگکاری میپرید و به جنگل زیر نگاه میکرد. قلعه به زیبایی تاریک بود، با برج های باریک و نبردهای بد خلق. گارگویل ها از دیوارها به بیرون خم شدند و یک پل متحرک با ابهت کشیده شد تا مکان داخل خندق را جدا کند. در میان کوهها و تپههای کم ارتفاع جنگل، با غبار سبکی که غروب بر میآمد، منظره وهمآوری بود.
مادلین با عینک آفتابی در امتداد سقف تختهای آشپزخانهها دراز کشیده بود و زیر نور مهتاب حمام میکرد: تنها راه برای برنزه شدن یک خونآشام. او به جیک آهی کشید. “تو واقعاً به همه اینها علاقه داری، نه؟”
“آره، “اینطور باش.”
“اما اگر بخواهیم باز هم می توانیم برویم، نه؟”
“البته که می توانیم. ما نمی خواهیم مانند اریک به پایان برسیم.”
“نمیتوانیم به استرالیا برگردیم؟ من این را دوست داشتم. ما میتوانیم در آنجا خوش بگذرانیم.”
“آره، خوب، هر وقت خواستی بروی، اما در مورد کارهایی که برای یارون انجام می دهی، تماس های تلفنی چطور؟”
او میتواند شخص دیگری را پیدا کند. هر تماسی که میزنم، احساس خطر بیشتری میکند.»
“احتمالا همینطور است. پس چرا این کار را می کنی؟”
منبع: کتاب داستان ماجراهای گم شده – کانون کلارینت